مقتل الحسین خوارزمی -موفق بن احمد خوارزمی (متوفی ۵۶۸ هـ ق)

* حسین علیه‌السلام شب عاشورا کسی را به‌سوی عمر سعد فرستاد که می‌خواهم با تو میان دو لشکر صحبت کنم. پس عمر بن سعد با ۲۰ نفر سواره و حسین هم با ۲۰ نفر سواره آمدند. چون همدیگر را ملاقات کردند، حسین به یارانش گفت شما بروید و با عباس و پسرش علی‌اکبر آمدند و عمر بن سعد هم با حفص، فرزندش و غلامش لاحق ماندند.(۱)

* پس علی بن حسین (علی‌اکبر) جلو آمد؛ و مادرش لیلی دختر أبی مره بن عروه بن مسعود ثقفی بود، درحالی‌که در آن روز ۱۸ ساله بود.
چون حسین علیه‌السلام او را دید، محاسنش را به‌طرف آسمان گرفته و فرمود: «خدایا! شاهد باش بر این قوم که همانا جوانی به‌سوی آن‌ها رفت که شبیه‌ترین مردم ازنظر خلقت و اخلاق و گفتار به رسولت، محمّد صلوات‌الله‌علیه وآله بود. ما هرگاه مشتاق صورت رسول تو می‌شدیم به‌صورت او نگاه می‌کردیم (نظرنا إلی وجهه). خدایا! برکات زمین را از آن‌ها بازدار. اگر برکات را از آن‌ها منع ننمودی، پس آن‌ها را به شدّت متفرق نموده و آن‌ها را درراه‌های مختلف قرار بده و حاکمان را هرگز از آن‌ها راضی مفرما. آنان ما را دعوت نمودند تا یاری‌مان کنند، ولی با ما دشمنی کرده و ما را به جنگ طلبیده و می‌کشند».

حسین علیه‌السلام بر عمر سعد فریاد کشید (صاح الحسین):
«تو را چه می‌شود؟! خدا رحِم (خویشاوندی) تو را قطع نماید و کارَت را مبارک نسازد و کسی را بر تو مسلّط کند که تو را در خوابگاهت سَر بِبُرد، همان‌طور که رحِم مرا قطع نموده و نزدیکی من به رسول خدا را حفظ نکردی».
سپس صدایش را بلند نموده (رفع صوته) و این آیه را قرائت کرد: «همانا خداوند آدم و نوح و آل ابراهیم و آل‌عمران را برجهانیان برگزید، ذرّیه ای که بعضی از بعض دیگر هستند و خداوند پیوسته شنوای داناست».*

علی‌اکبر حمله نمود درحالی‌که این رجز را می‌خواند: «من علی پسر حسین بن علی هستم. به خانه خدا سوگند ما سزاوارتر به پیغمبر هستیم. به خدا سوگند پسر زنازاده درباره ما حکومت نخواهد کرد. آن‌قدر با سرنیزه بر شما می‌زنم تا خمیده گردد؛ و آن‌قدر با شمشیر به شما ضربه می‌زنم که تیغه‌اش به خود بپیچد. ضربت من ضربت جوانی از آل هاشم و علی است».
پیوسته جنگید تا اینکه اهل کوفه به خاطر اینکه تعداد زیادی از آن‌ها را کشته بود به خروش و فریاد آمدند. (ضَجّ اهل الکوفه) تا اینکه روایت‌شده که با تشنگی ۱۲۰ نفر را کشت، به‌سوی پدرش برگشت درحالی‌که جراحات و زخم‌های زیادی برداشته بود. (جراحات کثیرة) سپس گفت: «ای پدر! عطش مرا کشته و سنگینی آهن تاب مرا ربوده. آیا راهی به شربت آبی هست تا به‌وسیله آن بر دشمنان قدرت بگیرم»؟
پس حسین علیه‌السلام گریست و گفت: «ای پسرم! بر محمّد صلوات‌الله‌علیه وآله و علی و پدرت سخت است که تو آن‌ها را بخوانی، جوابت را ندهند و از آن‌ها یاری بطلبی، پس یاری‌ات نکنند. ای پسرم! زبانت را بیاور».
پس زبانش را مَکید (فمصه) و انگشترش را به او داد (دفع إلیه خاتَمَه) و فرمود: «این انگشتر را گرفته و دردهانت بگذار و برای جنگیدن با دشمنانت برو. پس همانا من امید دارم که تا شب نشده به جامی پُر، از دست جدّت سیراب شوی که هرگز بعدازآن تشنه نگردی».

علی‌اکبر به جنگ برگشت و حمله می‌کرد و می‌گفت:
«جنگ جوهرِ مردان را آشکار می‌کند و بعد از جنگ، راستی‌ها معلوم می‌شود. قسم به خداوندِ عرش از شما جدا نمی‌شوم تا اینکه شمشیرها درنیام رود». او پیوسته جنگید تا اینکه ۲۰۰ نفر را کشت. *

منقذ بن مره عبدی ضربتی بر مَفرق (وسط) سر او زد که سر را شکافت (مفرق رأسه ضربة) و مردم با شمشیرهایشان به او ضربه می‌زدند. پس دست در گردن اسب انداخت و اسب او را به میان لشکر دشمن برد (حمله الفرس الی عسکر عدوّه) پس با شمشیرها او را قطعه‌قطعه‌اش کردند. (اِرباً اِرباً)

چون روحش به گلو رسید با صدای بلندتر (بأعلی صوته) فریاد زد: «ای پدرم! این جدّ من رسول خداست. همانا با ظرفی پُر مرا سیراب کرد که هرگز بعدازآن تشنه نگردم و پیامبر صلوات‌الله‌علیه وآله به تو می‌گوید: عجله کن که برای تو نیز ظرفی ذخیره هست».

پس حسین علیه‌السلام صدایش را بلند کرد (فصاح الحسین) و فرمود:
«خدا بکشد قومی که تو را کشتند. ای فرزندم! چه قدر گستاخ شده‌اند بر خدای رحمان و بر شکستن حرمت پیامبر خدا؟! بعد از تو خاک بر سر دنیا باد».

حمید بن مسلم گوید:
همانا گویی دیدم که زنی شتابان از خیمه‌ها خارج شد. گویا خورشید درخشانی بود که به پریشانی و اندوه فریاد می‌زد و می‌گفت: «ای حبیب من! ای میوه دلم، ای نور دو چشمانم».
سؤال کردم که او کیست؟ گفتند: «او زینب علیهاالسلام دختر علی علیه‌السلام است». پس آمد تا اینکه خود را به روی جسد علی‌اکبر انداخت. پس حسین علیه‌السلام به سویش آمد و دستش را گرفت (أخذ بیدها) و او را به‌سوی خیمه‌ها فرستاد. سپس همراه با جوانانش به‌سوی علی‌اکبر آمده و به آن‌ها فرمود: «برادرتان را بردارید». پس آنان علی را از محل افتادنش برداشته و او را کنار خیمه‌ای که در مقابلش می‌جنگیدند، قراردادند.(۲)

* وقتی عبیدالله بن زیاد در کوفه علی بن حسین ـ که درود خدا بر او باد ـ را دید گفت: تو کیستی؟ فرمود: من علی بن حسین هستم. گفت: آیا علی را خدا نکشت؟! فرمود: برادرم علی‌اکبر بود که مردم او را کشتند.(۳)