مکان شما: خانه1 / مطالبی از اصحاب، قبل از واقعه عاشورا
- نامهای که کوفیان برای امام حسین علیهالسلام نوشتند و او را دعوت کردند ازجملهی افراد حبیب بن مظاهر بود که در کربلا با امام حسین علیهالسلام بود و شهید شد.(۱)
- نامه را رسولان، دهم رمضان در مکه به امام علیهالسلام رساندند؛ و سپس دو روز بعد قیس بن مُسهِر صیداوی و عبدالرحمان بن عبدالله بن کَدِن اَرحَبی با عُمارة بن عُبَید سَلولی با نامهی دیگران خدمت امام علیهالسلام رسیدند. آنگاه نامهی دیگری بوسیلهی سعید بن عبدالله حنفی و هانی بن هانی سَبیعی بهسوی امام علیهالسلام فرستادند.(۲)
- امام حسین علیهالسلام نمایندهی خاص خودش مسلم بن عقیل را به همراه قیس بن مُسهر صیداوی و عبدالرحمان بن عبدالله بن کَدِن اَرحَبی و عُمارة بن عُبَید سَلولی به سمت کوفه روان داشت.(۳)
- و نامهای بوسیلهی هانی بن هانی و سعید بن عبدالله حنفی برای شیعیان کوفه نوشت.(۴)
- چون نامهی امام علیهالسلام به شیعیان بصری رسید، یزید بن نُبیط از قبیلهی عبدالقیس که ده پسر داشت، به آنان گفت: کدامیک از شما با من بهطرف امام حسین علیهالسلام میآیید؟ دو فرزند او عبدالله و عبیدالله جواب مثبت دادند. او از بصره خارج شد و راه را پیمود تا به منطقهی ابطح به خیمهگاه امام علیهالسلام رسید و دید حضرت نشسته است و گفت: به فضل خداوند و رحمتش، باید شادمان و خوشحال شد. پس سلام کرد و اخبار را عرضه داشت. امام علیهالسلام برایش دعای خیر کرد. او و دو فرزندش، روز عاشورا شهید شدند.(۵)
- چون مسلم وارد کوفه در خانهی مختار بن ابی عُبید شد و همه جمع شدند و نامهی امام حسین علیهالسلام را خواند، آنان گریه کردند. آنوقت، عابس بن ابی شبیب شاکری بپا خواست و حمد خداوند و ستایش او را نمود و گفت: امّا بعد، من از طرف مردم صحبت نمیکنم و نمیدانم که باطن آنان چه میگذرد و ترا دربارهی ایشان فریب نمیدهم. به خدا سوگند، ازآنچه خودم آمادهام حرف میزنم. به خدا سوگند، هرگاه مرا بخوانی شمارا اجابت نمایم و به همراهتان با دشمنانتان با شمشیر میجنگم تا خدا را ملاقات نمایم؛ و از این کار جز رضایت خدا چیزی درخواست ندارم. سپس حبیب بن مُظاهر فقسعی (از قبیلهی اسد) برخاست و گفت: خدا ترا رحمت کند و آنچه در دلت بود گفتی. سپس گفت: به خداوندی غیر او خدایی نیست؛ من همانند عابس هستم. سپس حنفی (سعید بن عبدالله حنفی) همانند این کلمات را فرمود.(۶)
- مسلم بن عقیل مدّتی در کوفه در منزل مسلم بن عوسجه بوده است. چون خبر کشته شدن هانی بن عروه به مسلم بن عقیل رسید، کسانی که با او بیعت کرده بودند را خواست. چون آمدند، او مسلم بن عوسجه را فرمانده مَذحج و أسد نمود. ابوثُمامه صائدی را بر قبیلهی تمیم و هَمدان گمارد و … تا با نیروهای عبیدالله بن زیاد بجنگند.(۷)
- مردی از بنی فَزاره گفت: من با زهیر بن قین بَجَلی بودم. از مکّه که میآمدیم با حسین علیهالسلام در یکراه بودیم؛ اما دوست نداشتیم با او در یکمنزل باشیم. وقتی حسین علیهالسلام حرکت میکرد، زهیر بن قین پشت سر او حرکت میکرد تا اینکه در منزل گاهی (زرود) هر دو فرود آمدیم. ما در سویی و حسین علیهالسلام در سویی دیگر فرود آمد. نشسته بودیم و مشغول غذا خوردن بودیم که رسولی از طرف حسین علیهالسلام آمد و سلام کرد و گفت: ای زهیر بن قین، اباعبدالله، حسین بن علی علیهالسلام مرا فرستاده که بگویم نزدش بروی. هر کس هر چیز دستش بود گذاشت، انگار پرنده روی سر ما نشسته بود. دَلهَم دختر عمرو، همسر او گفت: پسر پیامبر خدا، ترا خواسته چرا نمیروی؟ سبحانالله، چه میشود که بروی و صحبت او را بشنوی و بعد بازگردی؟ زهیر رفت و مدّتی نگذشت که خندان با چهرهی گشاده آمد، سپس دستور داد تا خیمه و اثاث وی را کنار خیمهی حسین علیهالسلام بگذارند. آنوقت به همسرش گفت: تو را طلاق دادم، نزد خویشانت برو که به تو جز خیر نرسد.(۸)
- آنگاه به یارانش گفت: هر کس میخواهد با من بیاید و الّا این آخرین دیدار است. سپس فرمود: داستانی برایتان بگویم وقتی به بَلَنجَر (برای فتح آن در زمان عثمان) یورش بردیم و پیروز شدیم غنیمتهایی گرفتیم. سلمان باهِلی (درنبرد با ترکان زمان عثمان کشته شد) به ما گفت: از پیروزی و غنیمت خوشحال هستید؟ گفتیم: آری. فرمود: وقتیکه جوانان خاندان محمد صلیالله علیه و آله و سلم را درک کردید پس بسیار خوشحالتر باشید وقتیکه با آنان جنگ کنید تا این غنیمتهایی که الآن گرفتید. من شمارا به خداوند میسپارم به خدا سوگند، پیوسته (در روز عاشورا) جلو سپاهیان بود تا کشته شد.(۹)
- چون حسین علیهالسلام به منزلگاه ذوحُسُم رسید، حرّ بن یزید تمیمی یربوعی با هزار سوار از قادسیه در گرمای نیم روز مقابل حسین علیهالسلام ایستادند و حسین علیهالسلام فرمود: به آنان اسبانش آب بدهید. حرّ مقابل حسین علیهالسلام بود تا وقت نماز رسید. به حجّاج بن مَسروق جعفی فرمود: اذان بگوید و گفت: وقت اقامهی نماز رسید … به مؤذّن فرمود: اقامهی نماز بگوید. سپس به حرّ فرمود: میخواهی با لشکر خود نماز بخوانی؟ گفت: نه ما به تو اقتداء میکنیم. پس حسین علیهالسلام با آنان نماز خواند و سپس درون خیمه آمد و حرّ به جایگاه خودش رفت. بعد از نماز عصر، حسین علیهالسلام فرمود: … شماها نامه برای من فرستادید … حرّ گفت: به خدا ما نمیدانیم این نامههایی که میگویی چیست؟ حسین علیهالسلام دستور داد و خورجین نامهها را جلوی حرّ گذاشت. حرّ گفت: ما جزو این گروهی که به تو نامه نوشتهاند نیستیم. به ما دستور دادهاند که وقتی به تو رسیدیم، ترا نزد عبیدالله بن زیاد ببریم. حسین علیهالسلام فرمود: مرگ از این کار به تو نزدیکتر است. پس دستور داد همهی یاران سوار شوید و برگردیم، ولی حرّ و سپاهش مانع شدند. حسین علیهالسلام به حرّ فرمود: مادرت به عزایت بنشیند چه میخواهی؟ گفت: قسم به خدا، اگر جز تو کسی از اعراب این حرف را به من زده بود، مادر او را به عزایش مینشاندم. به خدا، از مادرت جز به نیکوترین توصیف نمیتوان گفت. فرمود: چه میخواهی؟ گفت: به خدا، ترا به نزد عبیدالله بن زیاد برم. فرمود: به خدا با تو نمیآیم. حرّ گفت: به خدا ترا رها نمیکنم. این سخن، سه بار تکرار شد و کلمات بین آن دو بسیار شد. حرّ گفت: دستور جنگ با تو را ندارم. فقط دستور دارم ترا به کوفه ببرم. اگر نمیخواهی، راهی را برو که به کوفه نرسی و به مدینه نروی که این کار عادلانه باشد. من نامهای برای عبیدالله بن زیاد مینویسم و تو اگر خواستی نامهای یا برای عبیدالله و یا برای یزید بنویس، شاید خداوند کاری را پیش بیاورد که من از ابتلاء به کار تو، در عافیت واقع شوم. سپس گفت: از این راه برو حسین علیهالسلام، از راه عُذَیب و قادسیّه بهطرف چپ حرکت کرد و حرّ نیز با وی همراه شد.(۱۰)
- (تاریخ طبری به اختلاف جزییات را کتاب الفتوح و مقاتل الطالبیین، اخبار الطوال، انساب الاشراف و ابو مخنف و … نقل کردهاند؛ که ما به بعضی از آنها با حذف مکررات، نقل میکنیم):
حسین علیهالسلام در برخورد اول با حرّ فرمود: وای بر توای پسر یزید، با ما هستی یا در مقابل ما؟ عرض کرد: در برابر توای اباعبدالله، حسین علیهالسلام فرمود: نیرویی جز از طرف خداوند نیست … حرّ گفت: ما مأموریم تا ترا نزد امیر ببریم. حسین علیهالسلام خندید و فرمود: ای پسر یزید، آیا میدانی که مرگ بهسوی تو از این کاری که میخواهی بکنی نزدیکتر است … حرّ گفت: من دانم که کسی از این امّت به قیامت نمیرود مگر امید به شفاعت جدّ تو محمد صلیالله علیه و آله و سلم دارد. من میترسم اگر با تو جنگ کنم، دنیا و آخرتم بر باد رود… هرکجا میخواهی بروی برو و من نامه برای عبیدالله بن زیاد مینویسم که حسین علیهالسلام از راهی میرود و من نمیتوانم با او بجنگم، ترا قسم به خداوند میدهم که مواظب خودت باش. حسین علیهالسلام فرمود: ای حرّ! انگار از کشتن من خبر میدهی. حرّ گفت: آریای اباعبدالله، در این تردید ندارم.(۱۱)
- حرّ گفت: وقتی از خانهام بیرون آمدم، بهطرف حسین علیهالسلام بروم. سه بار شنیدم که کسی میگفت: ای حرّ! تو را به بهشت مژده باد. توجّه کردم و گوینده را ندیدم. با خودم گفتم: ای حرّ مادرت به عزایت بنشیند، جنگ با پسر پیامبر صلیالله علیه و آله و سلم و بشارت بهشت! چون حسین علیهالسلام در منزل رُهَیمه فرود آمد و حرّ هم با لشکرش آنجا رسید … فرمود: ای حرّ با ما هستی یا ضدّ ما هستی؟ حرّ گفت: به خدا سوگند، ای پسر رسول خدا، مرا برای جنگ با تو فرستادند. ولی پناه میبرم که روز قیامت از قبر بیرون بیایم، درحالیکه دستم به گردنم و سرافکنده و صورت بر آتش شوم. ای پسر رسول خدا! کجا خواهی رفت، به حرم جدّت برو که اگر نرفتی کشته خواهی شد.(۱۲)
- چون حسین علیهالسلام در منزلگاه ذی حُسُم فرود آمد، ایستاد حمد و سپاس خدای کرد و فرمود: کارها همانطور که میبینید شده است … شهادت را بهجای مرگ برگزید نه زندگی با ستمگران که سبب درد و رنج است. زهیر بن قین برخاست و به اصحاب گفت: شما صحبت میکنید یا من حرف بزنم؟ گفتند: تو صحبت کن. زهیر بعد از حمد و ثنای خداوند گفت: ای پسر پیامبر، خدا تو را سبب هدایت ما کرد؛ گفتار تو را شنیدیم، قسم به خدا اگر دنیا برای ما باقی بود و همیشه در آن بودیم و نصرت و پشتیبانی تو سبب جدایی از دنیا بود، همراهی با تو را بر بودن در دنیا، برتری میدادیم. حسین علیهالسلام برایش دعا کرد و خیر برای او خواست.(۱۳)
- آنگاه هلال بن نافع بَجَلی برخاست و گفت: قسم به خداوند، ما لقاء پروردگارمان را کراهت نداریم و ما بر نیّت و اندیشههای خود ثابت هستیم. آنکس که تو را دوست بدارد، دوست داریم و آنکس که ترا دشمن بدارد، دشمنداریم. آنگاه بُرَیر بن حُصَین بلند شد و گفت: قسم به خداوند، ای پسر رسول خدا، همانا خداوند بر ما بوسیلهی تو منّت گذاشت که جلو رویت بجنگم تا اعضاء ما قطعهقطعه شود؛ که جدّت روز قیامت شفیع ما باشد.(۱۴)
- چون حسین علیهالسلام هنگام صبح به منزل عُذَیب هجانات وارد شد … زهیر به او گفت: ما را بهطرف کربلا ببر که رود فرات آنجاست و در آنجا اقامت میکنیم. پس اگر با ما جنگ کردند با آنان میجنگیم و از خداوند استعانت میجویم. حسین علیهالسلام دیدگانش پُر از اشک شد و عرض کرد: بار خداوندا، از کرب و بلا به تو پناه میبرم …(۱۵)
- چون حسین علیهالسلام به عُذیب ارلهجانات رسید، چهار نفر از کوفه خدمت ایشان رسیدند که راهنمای آنان طِرِمّاح بن عَدی بود. حرّ جلو آمد و گفت: اینان از مردم کوفه هستند، جزو همراهانت نبودند، آنها را یا حبس میکنم یا آنان را به کوفه برمیگردانم. حسین علیهالسلام فرمود: از آنها، مثل خودم دفاع مینمایم آنان انصار و اعوانم میباشند، تو تعهد کردی تا نامهای از عبیدالله بن زیاد به تو نرسد، به من کاری نداشته باشی. حرّ گفت: آری، ولی آنان همراه تو نبودهاند. فرمود: آنان همانند کسانی میباشند که همراه من هستند، اگر به تعهدت عمل ننمایی با تو میجنگم. پس حرّ، آنان را به حال خود واگذاشت. آنوقت، حسین علیهالسلام به این چهار نفر فرمود: از مردم پشت سرتان چه خبر است؟ مُجمَّع بن عبدالله عائذی گفت: حکومت، به بزرگان مردم رشوههای زیاد دادهاند و کیسههای آنان را پُر نمودهاند تا دوستی آنها را جذب کنند و به صفوف خود متمایل نمایند. آنان بر ضدّ تو هماهنگ و بقیهی مردم قلبهایشان بهطرف تو تمایل دارد. امّا فردا شمشیرهای آنان بر ضدّ تو هست.(۱۶)
- چون حسین علیهالسلام به قصر بنی مُقاتل رسید، خیمه افراشته دید و پرسید این خیمه از کیست؟ گفتند: عبیدالله بن حُرّ جُعفی است. پس حَجّاج بن مسروق جُعفی را نزد او فرستاد. حَجّاج نزد او وارد شد و سلام کرد. عبیدالله گفت: پشت سر چه خبر است؟ حجاج گفت: سوگند به خدا، ای پسر حرّ، پشت سرمان خیر است. سوگند به خدا که خداوند برایت کرامتی هدیه کرده است؛ اگر آن را بپذیری! عبیدالله گفت: آن چیست؟ حجاج گفت: این حسین بن علی علیهالسلام است که تو را برای نصرت میخواند. اگر همراه او جنگ کنی، پاداش میبری و اگر کشته شوی شهید حساب میشوی. او قبول نکرد تا یاری کند؛ پس حجاج نزد حسین علیهالسلام آمد و جواب او را رساند …(۱۷)
- چون حسین علیهالسلام به نینوا رسید، سواری از کوفه آمد و نامهای از عبیدالله بن زیاد آورده که نوشته بود: وقتی نامهام به تو رسید و رسولم نزدت آمد، بر حسین علیهالسلام سختگیر و او را در بیابان بیآب و حصار پائین آور. به فرستادهام امر کردم با تو باشد و از تو جدا نشود تا برایم خبر بیاورد که دستورم را اجرا نمودی، والسلام. حُرّ مضمون نامهی ابن زیاد را به حسین علیهالسلام رساند که این فرستاده، مأمور بر کار من است. یزید بن زیاد بن مُهاصر کندی ملقب به ابو شعثا به فرستادهی ابن زیاد نگریست و گفت: تو مالک بن نُسَیر بَدّی نیستی؟ گفت: آری. فرمود: مادرت به عزایت بنشیند. برای چه آمدی؟ گفت: امیرم را اطاعت و به بیعتی که با او کردم عمل مینمایم. ابو شعثا فرمود: پروردگار را نافرمانی کردهای و از امیرت در هلاکت خود پیروی کردهای؛ و عار و نار را به دست آوردهای که خداوند فرمود: «کسانی را پیشوای خود قرار میدهند که آنان را بهسوی آتش میبرند و روز قیامت هیچ ناصری ندارند»* و پیشوای تو همان است. حرّ گفت: در این بیابان بیآبوعلف فرود آیید. گفتند: ما در این دهکده (نینوا) یا در غاضریّه و یا شُفیّه فرود آییم. گفت: قسم به خدا، قدرت این را ندارم. چون این مرد، جاسوس و مواظب کارهایم هست. زهیر بن قین گفت: ای پسر پیامبر خدا! جنگ با اینها الآن راحتتر است از افرادی که بعدازاین برای جنگ با ما خواهند آمد. به جانم سوگند، از دنبال این گروه، آنقدر آیند که شاید نتوانیم با آنها مقابله کنیم. حسین علیهالسلام فرمود: من آغازگر جنگ نیستم. گفت: پس ما را بهطرف این دِه ببر و فرود آییم که کنار فرات و امنتر است. حسین علیهالسلام فرمود: اسم این دِه چیست؟ گفت: عَقر (زخمی کردن). عرض کرد: خدایا از عَقر به تو پناه آوردهام. پس فرود آمد و این روز پنجشنبهی دوم سال شصتویک بود.(۱۸)
- حسین علیهالسلام به حرّ فرمود: کمی با ما بیا، آنگاه فرود میآییم. پس باهم حرکت کردند تا به کربلا رسیدند. حرّ و اصحابش جلوگیری از ادامهی مسیر کردند و حرّ گفت: همینجا فرود آیید که فرات نزدیک است. حسین علیهالسلام فرمود: نام اینجا چیست؟ گفتند: کربلا.(۱۹)
- حسین علیهالسلام بُرَیر را بهسوی عمر بن سعد فرستاد. بُرَیر به عمر بن سعد گفت: ای عمر! آیا تو گفتی که خاندان پیامبر از تشنگی بمیرند و مانع از نوشیدن آب فرات شوند. بااینکه ادّعای شناخت خدا و پیامبرش را مینمایی؟ عمر لحظاتی به زمین چشم دوخت سپس سر بلند کرد و گفت: من یقین میدانم که هر کس با آنان جنگ کند و حق آنان را غصب کند حتماً در دوزخ خواهد افتاد امّا وای بر توای بُرَیر، آیا تو به من نظر میدهی که ولایت رِی را ترک کنم تا به غیر من برسد؟ در خودم نمیبینم که از این ملک رِی بگذرم و اشعاری را دراینباره خواند … بریر بن حُضَیر بهطرف حسین علیهالسلام بازگشت و گفت: ای فرزند دختر رسولالله همانا عمر بن سعد راضی شد که ترا بکشد و به مُلک ری برسد.(۲۰)
- عمر بن سعد با چهار هزار نفر در فردای آن روزی که با حسین علیهالسلام در نینوا آمد، وارد شد. کثیر بن عبدالله شَعبی را بهجانب حسین علیهالسلام روانه داشت تا از علّت آمدنش بپرسد. او بهجانب حسین علیهالسلام آمد، ابوثُمامه صائدی چون او را دید. به حسین علیهالسلام عرض کرد: خداوند کارت را اصلاح کند، ای اباعبدالله، با شرورترین اهل زمین و بیباکترین در خونریزی و کشتن نزدت آمده است. ابوثمامه نزد کثیر رفت و گفت: شمشیرت را در غلاف کن. او گفت: روا نیست چنین کنم. من یک پیغامرسان هستم. اگر به پیامم گوش میدهی، پیغام مرا برسان و الّا بازمیگردم. ابوثمامه گفت: پس من، قبضهی شمشیرت را میگیرم، آنوقت سخن خود را بگو. او گفت: به خدا سوگند، دستتو به آن نخواهد رسید. فرمود: پیغامت را بگو، من آن را به حسین علیهالسلام خواهم رسان؛ ولیکن ترا نمیگذارم به او نزدیک شوی که تو فاجر هستی. پس هر دو به هم دشنام دادند. کثیر نزد عمر بن سعد بازگشت و ملاقات خود را تعریف کرد. پس عمر بن سعد، قرّة بن قیس حنظلی را فرستاد تا از حسین علیهالسلام علّت آمدنش را جویا شود. قرّة بن قیس نزدیک حسین علیهالسلام آمد، سؤال فرمود: آیا او را میشناسید؟ حبیب بن مُظاهر گفت: آری. او خواهرزادهی ما و از قبیلهی حنظلهی تمیمی است. او را بهخوبی میشناختم، ولی فکر نمیکردم که در اینجا شرکت کرده باشد. او آمد و سلام کرد و پیام عمر بن سعد را گفت. حسین علیهالسلام فرمود: اهل شهر شما، کوفه به من نامه نوشتند که بیایم، اگر آمدنم را خوش ندارید بازمیگردم. حبیب بن مُظاهر به او فرمود: ای قرة بن قیس، وای بر تو، چرا بهطرف قوم ظالم برمیگردی. این مرد را یاری کن که خداوند من و تو را به دست پدران او کرامت داده و تأیید نموده است. قرّة گفت: پاسخ تو را به فرماندهم میرسانم و در این موضوع فکر میکنم.(۲۱)
- حسین علیهالسلام برای دیدار با عمر بن سعد، عمرو بن قَرظَه بن کعب انصاری را بهطرف او فرستاد که به او بگوید، امشب میان لشکر من و لشکر تو، دیداری داشته باشیم. او رفت و خواستهی حسین علیهالسلام را گفت و او قبول کرد و این دیدار شد …(۲۲)
- لشکرهای عمر بن سعد شش روز که از محرم سپری شد باهم اجتماع کردند. حبیب بن مُظاهر اسدی نزد حسین علیهالسلام آمد و گفت: در نزدیکی ما قبیلهای بنی اسد هستند، آیا اجازه میدهی نزد آنان بروم و برای نصرت شما، آنان را بخوانم. شاید خداوند بوسیلهی آنان از تو آنچه خوش نداری برطرف نماید. فرمود: ای حبیب به تو اجازه دادم. پس حبیب در دل شب، ناشناس رفت نزد آنان، پس به یکدیگر سلام نمودند و فهمیدند او از بنی اسد است و گفتند: ای پسرعمو، چه حاجت داری؟ فرمود: درخواست من از شما این است که فرزند دختر پیامبر خدا را یاری کنید که او میان دستهای از مؤمنان هست که هرکدام بهتر از هزار نفر میباشند. او را رها نمیکنید و تسلیمش نمینمایید تا وقتی در آنان چشمی که میبیند؛ این عمر بن سعد است که با بیستودو هزار نفر او را محاصره کردهاند. شما قوم و عشیرهی من هستید؛ و این نصیحت من به شماست. پس امروز در نصرت به او اطاعت کنید که در فردا به شرفی در آخرت نصیبتان میشود. من قسم به خداوند میخورم که هیچیک از شما با پسر دختر رسولالله صابر و با اخلاص کُشته نمیشود مگر در بالاترین درجات بهشتی، پیامبر صلیالله علیه و آله و سلم همراه او خواهد بود. مردی از بنی اسد بنام بِشرُ بن عبیدالله بلند شد و گفت: قسم به خداوند، من اوّل کسی هستم که این دعوت را قبول کردم و اشعاری را سرود. سپس مردان قبیلهی بنی اسد، دعوت حبیب بن مُظاهر را قبول کردند. یک نفر (بنام جَبَله بن عمرو) نیمههای شب بهطرف عمر بن سعد آمد و او را از این موضوع خبر داد. عمر بن سعد اَزرَق بن حرب صیداوی را با چهار هزار نفر سوار با جاسوس بهطرف قبیلهی بنی اسد فرستاد. بنی اسد، در حال آمدن بهطرف خیمههای حسین علیهالسلام بودند که لشکر عمر بن سعد، جلوی آنان را در کنار رود فرات گرفتند و درگیر شدند و جنگیدند که در این هنگام حبیب بن مُظاهر فریاد زد ای اَزرَق، ما را واگذار، به ما چهکار داری؟ چون درگیری شدید شد، قبیلهی بنی اسد بهطرف خانههایشان گریختند. حبیب بن مظاهر بهطرف حسین علیهالسلام بازگشت و واقعه را تعریف نمود. حسین علیهالسلام فرمود: لاحول و لا قوّة الّا باللّه العلی العظیم: هیچ قوّت ظاهری و باطنی نیست، مگر با خواست خداوند والا و بزرگ.(۲۳) [در کتاب انساب الاشراف گوید: حسین علیهالسلام چنین فرمود: الحمدالله کثیراً: ستایش زیاد مخصوص خداوند است.]
- عصر تاسوعا لشکر با فرمان عمر بن سعد بهسوی خیمهها آمدند و به عباس علیهالسلام گفت: آنان بهسوی تو حرکت کردهاند. فرمود: برادرم با آنان ملاقات کن و بگو برای چه مقصدی آمدهاید؟ عباس علیهالسلام با بیست سوار که ازجمله زُهیر بن قین و حبیب بن مظاهر با او بودند بهطرف آنان رفتند. آنان گفتند: یا بیعت با یزید یا جنگ که فرمان امیر است. عباس علیهالسلام بهسوی حسین علیهالسلام آمد تا او را از حکم آنان باخبر سازد. یاران حسین علیهالسلام با آنان به گفتگو پرداختند. حبیب بن مُظاهر به زُهیر بن قین گفت: اگر میخواهی تو با آنان صحبت کن، اگر نخواستی من صحبت کنم. زهیر گفت: چون تو ابتدا شروع کردی، پس با آنان سخن بگوی. حبیب بن مظاهر به آنها فرمود: بدانید که قسم به خداوند که فردای قیامت در پیشگاه خداوند، چنین بد مردمی هستید که بر حسین علیهالسلام درآمدید، درحالیکه ذرّیه پیامبرش را و خاندان و اهلبیتش را خواهید کُشت و همچنین عابدان اهل این سرزمین که سحرها اهل کوشش (عبادت و شبزندهداری) و بسیار خداوند را یاد کنند را کُشته باشید. عزرة بن قیس در جواب او گفت: هر چه میتوانی از پاکی خودت تعریف کن. زهیر به عزره گفت: خدا او را پاک و هدایت کرده است. از خدا بترس که من خیرخواه توأم. تو را سوگند به خداوند میدهم که مبادا در کُشتن قتل نفوس زکیّه، همراه گمراهان باشی. عزره گفت: ای زهیر، تو عثمانی بودی و از شیعیان اهل این خاندان نبودی! زهیر فرمود: تو از اینکه در این موقف، طرفداری و ایستادگی از ایشان میکنم، نمیدانی که از ایشان هستم. بدانید، سوگند به خداوند، من هیچوقت نامهای بر حسین علیهالسلام ننوشتم؛ و پیغامرسانی بهطرف او نفرستادم و وعدهی یاری به او نداده بودم لکن طریق ما و او را باهم جمع کرد. چون او را دیدم، یاد رسولالله و منزلت او از پیامبر صلیالله علیه و آله و سلم یادم میآید؛ و از دشمنش و حزب شمارا شناختم. دیدم که باید یاری او کنم و در حزب او باشم و نفسم را فدای او کنم تا حق خداوند و رسولش را شما ضایع کردید حفظ نمایم. پس عباس علیهالسلام با شتاب آمد و به آنها گفت: یکشب مهلت بدهید …(۲۴)
- شب عاشوراء، حسین علیهالسلام خطبهای خواند و به همهی خویشان و اصحاب فرمود: در این تاریکی شب، هرکدام میخواهید بروید که اینان مقصدشان من هستم … عدهای بعد از سخنان حسین علیهالسلام در پایداری و جانفشانی خود کلماتی را عرض کردند: مسلم بن عَوسجه اسدی بلند شد و به حسین علیهالسلام گفت: آیا تو را تنها بگذاریم، در حالی از ادای حق تو در مقابل خداوند خارج نشدهایم؟ بدان که سوگند به خدا، آنقدر با تو هستم که نیزهام را در سینهی آنان بشکنم؛ و با شمشیرم آنها را میزنم تا زمانی که در دستم شمشیر باشد و از تو مفارقت نمیکنم. هرگاه سلاحی نداشتم که با آنان بجنگم، با سنگ بهسوی آنان پرتاب مینمایم تا با تو بمیرم. سپس سعید بن عبدالله حنفی گفت: سوگند به خداوند، ترا تنها نمیگذاریم تا خداوند بداند که در غیاب رسولالله ترا حفظ کردیم. سوگند به خداوند، اگر میدانستم که کشته میشوم بعد زنده میشوم سپس زنده سوزانده میشوم و بعد خاکسترم را بر باد دهند و این قضیه هفتاد مرتبه با من انجام میدهند، از تو مفارقت نمیکردم تا اینکه مرگم را جلوت ببینم. پس چطور این کار را نکنم که کشته شدن یکمرتبه است و آن کرامتی است تمامشدنی نیست. آنگاه زهیر بن قین گفت: سوگند به خداوند، دوست داشتم که من کشته شوم سپس زنده شوم و تا هزار مرتبه کشته شوم که خداوند به خاطر کشته شدنم، قتل را از جانت و از جانهای جوانان اهلبیت تو دفع کند. اصحاب دیگر هم کلماتی شبیه به این کلمات را جاری کردند و گفتند: سوگند به خدا، از تو مفارقت نمیکنیم و جان ما فدای تو باد، از تو با دادن گردن و پیشانی و دستان حفظ میکنیم. چون کشته شدیم به عهدمان وفا کرده و آنچه بر وظیفهی ما بود را انجام داده باشیم.(۲۵)
- (شب عاشورا) به محمد بن بشیر حضرمی (بشیر بن عمرو حضرمی) که در مرز ری پسرت اسیرشده است، گفت: پسرم و خودم را بهحساب خداوند میگذارم. دوست نداشتم اسیر شود و نه اینکه پس از او هم بمانم. حسین علیهالسلام صحبت او را شنید و فرمود: خداوند رحمتت کند، تو از بیعتی که کردی آزادی؛ پس برای آزادی فرزندت اقدام کن. گفت: اگر درندگان زندهزنده مرا بخورند، از تو جدا نمیشوم. حسین علیهالسلام فرمود: پس این لباسها و جامههای مخمل و کرک دار در اختیار دیگر فرزند بگذار تا بوسیلهی آنها آزادی برادرش را فراهم کند. آنگاه پنج لباس قیمت هزار دینار به او عطا کرد.(۲۶)
- در مقاتل الطالبین ص ۷۸ این قضیه را در روز عاشورا نقل کرده که حسین علیهالسلام فرمود: برو که بیعت را از تو برداشتم. او گفت: هرگز از تو جدا نمیشوم که بعد خبرت را از کاروانیان بپرسیم. سوگند به خدا از تو جدا نمیگردم، سپس بر لشکر حمل کرد و جنگید تا اینکه کشته شد.
- ضحاک بن عبدالله مشرقی گوید: شب عاشورا، حسین علیهالسلام و اصحابش را به نماز و استغفار و دعا و تضرّع میگذراندند. پس سوارانی از دشمن که نگهبان ما بودند، بر ما گذشتند که حسین علیهالسلام این آیهی ۱۷۸ – ۱۷۷ آلعمران را تلاوت میکرد. البته نباید کسانی که کافر شدهاند تصوّر کنند اینکه به ایشان مهلت میدهیم برای آنان نیکوست. ما فقط به ایشان مهلت میدهیم تا بر گناه خود بیفزایند و آنگاه عذابی خفّت آور خواهند داشت. خدا بر آن نیست که مؤمنان را به این حالی که شما بر آن هستید واگذارد تا آنکه پلید را از پاک جدا کند. یکی از نگهبانان (عزرة بن قیس) این آیه را شنید و گفت: قسم به خدای کعبه، ما پاکیزگانیم که از شما جداشدهایم. او را شناختم و به بُرَیر بن حُضیر گفتم: او را میشناسی؟ گفت: نه؛ گفتم این ابو حرب عبدالله بن شهر سَبیعی است. آدمی شوخ، بیکاره (بیهودهکار) شریف و شجاع و گستاخ است؛ و سعید بن فیس او را به خاطر جنایتی که کرده بود، حبس نمود. بُرَیر بن حُضیر به او گفت: ای فاسق، آیا خداوند ترا از پاکیزگان قرار داده است؟ گفت: تو کیستی؟ فرمود: من بُرَیر بن حُضیر هستم. گفت: ما از خداییم، بر من سخت است که قسم به خدا هلاک میشوی. هلاک میشوی ای بریر. فرمود: ای ابو حرب، آیا از گناهان بزرگت، بهجانب خداوند میخواهی توبه کنی؟ و قسم به خداوند: ما پاکیزگانیم و شما حتماً پلیدانید. ابو حرب گفت: من بر این حرفت گواهی میدهم (به تمسخر گفت) من گفتم: وای بر تو، آیا معرفت تو نتیجهای برایت ندارد؟ گفت: فدایت شوم من همدم یزید بن عذره هستم او اینجا با ماست. بُریر فرمود: خداوند، رأی ترا همیشه زشت گرداند که تو آدم بی عقلی. پس از ما دور شد.(۲۷)
- در کتاب الفتوح گوید: نیمهی شب عاشورا، شمر با گروهی از اصحابش به لشکر حسین علیهالسلام نزدیک شد. حسین علیهالسلام با صدای بلند مشغول خواندن آیهی ۱۷۸ – ۱۷۷ سورهی آلعمران بود، پس ملعونی از اصحاب شمر بن ذیالجوشن فریاد کشید: قسم به خداوند کعبه، ما پاکیزگانیم و شما پلید هستید و از شما فاصله گرفتیم. بُریر، نمازش را قطع کرد و فرمود: ای فاسق، ای فاجر، ای دشمن خدا، آیا مثل تو از پاکیزگان بشمار میرود. تو همانند حیوانی و عقل نداری. پس ترا بشارت به آتش روز قیامت و عذاب دردناک میدهم. شمر با صدای بلند گفت: ای گوینده، همانا خداوند تبارکوتعالی بهزودی کُشندهی تو و کُشندهی صاحبت هست. بُریر فرمود: ای دشمن خداوند! آیا به مرگ، مرا میترسانی. قسم به خداوند که مرگ نزدم از زندگی کردن با شمارا بیشتر دوست دارم. قسم به خداوند شفاعت محمد صلیالله علیه و آله و سلم شامل کسانی که خون ذرّیه و اهلبیت محمد صلیالله علیه و آله و سلم را میریزند، نمیشود. مردی از اصحاب حسین علیهالسلام بهسوی بُریر آمد و گفت: خدا ترا رحمت کند، همانا اباعبدالله، به تو میفرماید: به جایگاه خودت بازگرد و با اینان صحبت نکن که به جانم سوگند، اگر مؤمن آل فرعون، قومش را اندرز کرد و دعوتش را به نهایت رساند، تو هم اندرز دادی و دعوتت را به آخر رساندی.(۲۸)
- امام سجاد علیهالسلام فرمود: در شبی که بامدادش، کشته شد، پدرم از یارانش کناره گرفته بود و به خیمهاش رفت و حُوَی (جُوَین، جَون) غلام ابوذر غفاری نزد او بود و به اصلاح و آمادهسازی شمشیرش مشغول بود.(۲۹)
- شب عاشورا چون شمر بن ذیالجوشن نزدیک خیمهها آمد، جز هیزم آتش، چیزی ندید و با فریاد گفت: ای حسین علیهالسلام پیش از قیامت در این دنیا بهطرف آتش شتاب کردی. فرمود: ای پسر زن بزچران، تو به افتادن در آتش سزاوارتری. مسلم بن عَوسجه به حسین علیهالسلام عرض کرد: ای فرزند پیامبر خدا، فدایت گردم؛ آیا شمر را با تیر بزنم؟ فرمود: او در تیر رسم هست و تیرم خطا نمیرود؛ و او فاسق زورگوی بزرگی است. حسین علیهالسلام فرمود: بهسوی او تیر میفکن، نمیخواهم تیراندازی از جانب ما باشد.(۳۰)
- شب عاشورا، غلام عبدالرحمان بن عبد ربّه گوید: با مولایم بودم، به دستور حسین علیهالسلام خیمهای درست کردند که دیگی بزرگ را با مُشک آمیختند، آنوقت حسین علیهالسلام به درون خیمه رفت و به شستشوی و ازالهی موی کرد (نوره مالید) سپس مولایم عبدالرحمان بن عبد ربّه و بُریر بن حُضَیر هَمدانی بیرون خیمه که دوش و شانههای آن دو به هم ساییده میشد دربارهی رفتنِ درون خیمه برای شستشوی باهم صحبت میکردند. بریر با عبدالرحمان شوخی میکرد. عبدالرحمان میگفت: مرا رها کن، قسم به خداوند، این وقت شوخی نیست. بریر فرمود: قسم به خداوند، قوم من میدانند که من هیچوقت در جوانی و پیری، شوخی کردن را دوست نمیداشتم ولیکن قسم به خداوند بشارت داده شدم به آنچه به آن ملاقات میکنیم. قسم به خداوند، همانا بین ما و بین حورالعین، فاصلهای نیست جز اینکه آنان با شمشیرها به ما حمله میکنند (و میکشند) و خیلی دوست دارم که با شمشیرها این کار را با من کنند. چون حسین علیهالسلام فارغ از شستشو شد، ما داخل خیمه شدیم و به ازالهی موی مشغول گردیدیم.(۳۱)
- • شب عاشورا، حبیب بن مُظاهر اسدی شوخی مینمود. یزید (بُریر) بن خُضَیر هَمدانی که او آقا و سرور قاریان قرآن مینامیدند، به حبیب گفت: ای برادرم! این ساعتی نیست که شوخی کنی. فرمود: پس کدام موضع سزاوار است از سرور؟ قسم به خداوند که این طاغیان با شمشیرها به ما حمله مینمایند و ما هم با حورالعین معانقه (در آغوش) میگیریم.(۳۲)
رفتن به بالا